موضوع انشا حیاط مدرسه دوره دبیرستان
در رو که باز کردم یه دنیا خاطره به سمتم هجوم آورد، یه لبخند همراه با ترس تو صورتم جاش رو به بهت و حیزت داد .
تا حدودى اینجا عوض شده بود ولى باز همون حس و حال گذشته رو داشت حداقل ساختمونش که همون بود .
مدرسه دنیاى کوچیکى که چیزاى کمى داشت ولى با همین چیزا چهار سال رو گذروندیم.
دبیرستان دوران طلایی ما بود،تو حیات مدرسه یکم قدم زدم هر گوشه ى اینجا یه عالمى داره کنار در نماز خونه ایستادم یه خنده از ته دل،انگار برگشتم به عقب چندتا دختر یه دنیاى بزرگ باهم ساخته بودند.
اینجا رو پله هاى همین مدرسه چه آتیش هایی که سوزوندیم، همینجا بود رو سر کله هم میزدیم، شعر وآواز میخوندیم. فارغ از نگاه عبوس ناظم از جلو در گذشتم، یکم آب بارون کفه حیاط جمع شده بود با پام اروم موج درست میکردم.
روزى که با بطرى آب نزدیک امتحان هاى خرداد اینجا دنبال هم کرده بودیم و جیغ میزدیم از اونجا گذشتم ،خونه سرایدار رو دیدم آخ که بیچاره چه عذابى میکشید از دستمون چقدر اذیتش کردیم.
روی دیوار هاى مدرسه نقاشى هاىی رو با کمک نقاش میکشیدم که الان هیچکدوم ردى ازش نمونده بود.
سکوى مدرسه چه روزاى که روى این خطا وایسادیم تا مدیر بهمون بفهمونه که باید بیشتر درس بخونیم باید مثل یه خانم رفتار کنیم ته همه ى سخنرانى ها هم میرسید به جیغ و داد.
یه ساختمون دو طبقه با کلى کلاس الان روبه رومه ، هوا ابرى بود و هیچ صداى جز صداى معلم ها نمیومد در حال تلاش براى قابل فهم کردن یه موضوع ساده که کسى بهش توجه نمیکرد.
صداى زنگ اومد، زنگ آخر بود کلى ادم متفاوت با چهر هاى خسته، شاد، ناراحت به سمتم اومدند تک تک این چهره ها من رو یاد خودم مینداخت از کنارم میگذشتن و از در مدرسه میرفتن بیرون غرق شدم تو این حجم از حس هاى مختلف ده سال از زمانى که ما اینجا بودیم گذشته هر کدوم از ما الان یه جا داره زندگى میکنه هر کدوم با یه دغدغه .
کاش هیچ وقت ارزو نکرده بودیم که تموم شه، کاش هیچ وقت فکر نمیکردم اینجا داریم سختى میکشیم .کم کم مدرسه خالى شد به سمت ساختمون رفتم آرام از سالن ها گذشتم و کلاس ها رو نگاه کردم کلاس هاى این مدرسه یه دنیا پر از خاطراته براى من و کسانی که بامن تو این مدرسه بودند.
از پله ها رفتم بالا به سمت دفتر مدرسه جاى که همیشه ازش وحشت داشتم که به جرم کرده و نکرده مجبور بشم برم اونجا، جایى که بار ها دلم شکست جاىی که بار ها ترسیدم بخاطر یه مریضى به اسم افت تحصیلى باز خواست بشم. مدرسه تنها جاى دنیاس که همه به درس خوندنت، خندیدنت، لباس پوشیدنت، رفتنت، اومدنت حتى خوردنت کار دارن از مدیرش گرفته تا سرایدارش براى اینکه بهتر بتونن شوتت کن تو دانشگاه دونه دونه پله هاى اینجا رو که یه زمانى دوتا یکى میکردیم و میرفتیم بالا ، امروز با ارامش ازشون گذشتم دمه دفتر بودم چه حس عجیبى هیچ وقت فکر نمیکردم یه روزى رو بدون ترس و استرس دم این در وایسم .
در زدم رفتم تو چشم هاى زیادى به سمت من برگشتن بعضى با تعجب بعضى با لبخند بعضى با بى تفاوتى خیلى هارو نمیشناختم، اما هنوز چهرهاى آشنا اینجا بودن یه جوراى انگار بغضم گرفت چقدر همه شکسته شده بودن چقدر خستگى زندگى تو صورتشون موج میزد، معلم دینى که همیشه اکثر بچه ها باهاش مشکل داشتن از جمله خود من اولین کسى بود که من رو شناخت و به سمتت اومد بغلم کرد انگار یک لحظه لال شدم حرفى نبود براى گفتن این.
اگه امروز همون روزاى مدرسه بود این آدم آخرین کسى بود که تو دنیا ممکن بود من رو بغل کنه به صورتش نگاه کردم انگار اون هم تعجب میکرد از این حالتش بعد از سلام احوال پرسى مدیر مدرسه که انگار عوض شده بود بهم فهمون که باید در دفتر رو قفل کنن و همه برن چون پاییز بود و هوا داشت تاریک میشد از همه خدافظى کردم دور شدم وقتى اومدم بیرون از مدرسه دوباره حیات مدرسه رو نگا کردم، اینجا کوچیک بود اما غصه هاى ما هم کوچیک بودن یه قطره روى گونم چکید بالا رو نگاه کردم اسمون گرفته بود داشت بارون میبارید دلم گرفت دلم گرفت از این سرعت گذر زمان، ولى تهش باز رسید به یه تصویری از چهارتا دختر عجول که دنبال هم بودن و میخندیدن رفتم بیرون در رو بستم سرم رو تکیه دادم به در به خیابون نگاه کردم و براى همیشه خدافظى کردم با دنیاى داخل این چهار دیوارى…
فریاد که از عمر جهان هر نفسی رفت دیدیم کزین جمع پراکنده کسی رفت
شادی مکن از زادن و شیون مکن از مرگ زین گونه بسی آمد و زین گونه بسی رفت
(هوشنگ ابتهاج)
نوشته: فرانک نصری
منبع: انشا حیاط مدرسه
- ۹۸/۰۶/۱۷