موضوع انشا: آسمان شب
تاریک شدن زودتر از حد معمول تو زمستون اخرش کار دستمون میده ، اینو من به دوستم گفتم یکم همدیگرو نگاه کردیم شونه هاش رو بالا انداخت گفت:حالا که چى! ما که هر روز اومدیم و تا اخراى شب موندیم چیزیمون نشد ..
دستمو تو جیبم کردم یکم اطرافو نگاه کردم خبرى نبود،سرد بود آسمان رو نگاه کردم هوا نیمه ابرى بود یه نفس عمیق کشیدم داشتم با پام سنگ ریزه ها رو پرت میکردم یهو احمد با مشت کوبید تو بازوم گفت: پسر اومدن با ذوق منو نگاه میکرد روشو برگردوند دوید سمت خیابون منم دنبالش این همون چیزى بود که این چند شب مارو علاف خودش کرده بود، امتحان هاى این مدت هم بماند که چقدر گندش بالا اومده بود فردا پس فردا خفتمون میکرد مدیر مدرسه..
اینم از این آخرین روز نمایش یه گروه بزرگ از بازیگرا هر کدوم با لباس ها و قیافه هاى عجیب غریب با سرو صداى سازو بزن و بکوب دنبال هم تو خیابون افتاده بودن حتى جا نبود ادم بایسته، به لطفه بلوغ یکم قد و قواره هامون بیشتر از حد معمول رشد کرده بود میشد از این پشت هم دید چه خبره از ترس اینکه مبادا یکى مارو ببینه کل شالگردن رو دور گردنم بسته بودم با یه کلاه پشمى که ماله داداشم بود.
این چند شب به مناسبت عید همش نمایش اجرا میکردند،تو روز مردم درگیر خرید بودن واسه همین شب ها خانواده ها میریختن اینجا نمایش هارو نگاه میکردند.
ولى خانواده ما این چیزها رو مسخره میدونستند و کلا علاقه اى به این دامبول دیمبول بازى ها نداشتن واسه همین من مجبور بودم با احمد تنها بیایم اینجا ،آخرش از یه جایی گندش در میومد.
بعد از اینکه گروه رد شد یه نگاه به ساعت انداختم برق از سرم رفت دست احمد و گرفتم تا جون داشتم دویدم حتى پول تاکسى گرفتن نداشتیم، گاهى سرم رو بلند میکردم به اسمان نگاه میکردم بیشتر وحشت میکرد تندتر میدویم احمد هم که انگار وحشت تو جونش رفته بود عین چى میدوید، برخلاف روزاى دیگه چون اینبار فهمید که ساعت از دستمون در رفته تمام این چند سالى که مدرسه رفتم هیچ وقت از شب از آسمان شب خوشم نیومده بود، چون همیشه به محض رفتن خورشید باید تو خونه حاضر میبودم در حالى که بقیه تازه شروع خوش گذروندنشون بود.
اما امشب تو این اوضاع احوال وقتى چشمم به ستاره ها میفتاد ته دلم آرزو میکردم کاش یکم این فشارها کمتر بود. همیشه یه خانواده مذهبى اوضاع رو برا خودش سخت تر میکنه هرچند اونا خودشون مشکلی حس نمیکنند ، اما این وضع با فکر من نمیساخت وقتى نزدیک خونه رسیدیم یه نگاه به احمد انداختم گفتم :کتک امشبت نوشه جونت خندید و در رفت منم رفتم با هزارتا ترس و لرز زنگ زدم کسى جواب نداد بازم زنگ زدم کسى نبود یکم اطرافو نگا کردم محله ساکت بود رفتم در بقالى گفتم :خسته نباشى على اقا نمیدونى اهل خونمون کجان!؟؟
گفت: چرا سعید جان مادرت کلیدو داد به من گفت یکى از فامیلاتون نا خوش احواله نزدیک ظهر رفتن کسى خونه نیست. گفتن: کلیدو بهت بدم رو گازم برات غذا گذاشتند.
هنوز باورم نمیشد کلید دستم بود بالا رو یه نگاه کردم آسمون هنوزم قشنگ بود الان فهمیدم آسمون شب چقدر میتونه قشنگ باشه.
اون شب شروع تمام شب هایی بود که ساعت ها به آسمونش خیره شدم و لذت بردم.
آسمون شب برای من دنیایی ناشناخته اس که عاشق کشف کردن اون شدم.
نوشته: فرانک نصری
- ۹۸/۰۶/۲۰